محل تبلیغات شما

teenagers rock it



Related imageImage result for friend aesthetic
های dudes!
ب یکی دیگ از پارتای story of .(پارت اولش رو میتونین با اسم story of my internet  بیابید)که بینهایت پوینتلس هستن و خب قرار نیس نتیجه اخلاقی خاصیم داشته باشن خوش اومدین D:
حقیقتا تو پستای قبلی اشاره کرده بودم که تو هشت سالگی برا خود هشت سال بعدم نامه نوشتم و گفته بودم ک نامرو میزارم و خب مرسی از بعضیاتون ک یاداوری کردین "بسکه  من فیمسم!jk im a loser anyway"
خب گفتم همینجوری که نامرو بزارم برم خشک و خالی نمیشه که باید ی توضیحی چیزی بدم تا فک نکنن من کلا از بدو تولد وحشی بودم://و خب بهتر هس بیشتر expose میشم و شماهم بهتر متوجه میشین ک بقول شیرازیا"چطو شد که مهسا ایطو شد"
خب بزارین از خیلییییییییییییی ابتدای کار شرو کنم برم جلو
خب بخاطر اینکه مامانم بیرون کار میکرد و لطف بینهایتش نسبت به من یکسال و دو ماهم بود که منو گذاش مهدکودک و منو در معرض اجتماع قرار داد بلکه اجتماعی تر بشم و خب تا به امروز همه انگشت به دهانن که نتیجه کاملا برعکس شد(خیله خب دگ انگشتاتون دربیارین چندش اوره!)
قطعا بچهای اون سن درست حسابی نمیتونسن حرف بزنن و منم از همون اول انگار مادرزادی تخم کفتر خورده بودم.از همون اول کلماتو بدون اشتباه و کامل تلفظ میکردم و خلاصه ازین کیوت بودنای بچه ها ک کلماتو اشتبا میگنو سر من مامان بابام تجربه نکردن(درعوض تا دلت بخاد سر داداشم تجربه کردن)حتی ی ویس از گذشته های بسیار دور من هس که تو گوشی نوکیا ازین دکمه ایای قدیمی بابام سیو شده که من یکسال و نیمه رو کردن اسباب سرگرمی خودشون و بهم کلمات سخت میگن تا تلفظ کنم.و منم کلماتی از قبیل قسطنطنیه و دایره المعارف و اسطوقدوس رو کاملا روون تلفظ میکنم://کلا مث الانم حرف میزدم فقط صدام ی چس مثقال نازکتر بود اونم زیاد فرقی نکرده
قطعا دوسال اول مهدکودک نتونسم با همسنام ارتباط برقرار کنم و هم صحبتام مربیای مهدکودکم بودن(خاله سمیه.خاله ملیحهو.)مینشستم ساعت هاااا براشون زر مفت میزدم اون بدبختا هم گوش میدادن منم خوشال ازینک گوش مفت گیر اوردم
تااینک اون مهدکودک بسته شد و ب پیشنهاد عمم من برا اینک یکم ب مذهب گرایش پیدا کنم ثبت نام کردن مهدکودک قران(که اینم دیقا نتیجه عکس داد)
خلاصه من کلا هشت روز تو اون مهدکودک دووم اوردم .و اینجور ازون مهدکودک بیرون اورده شدم ک ظاهرا با مدیر مهدکودک://دعوام شد و دس کردم تو چش مدیر(پایان!)
و بالاخره ی مهدکودک دیگ رفتم ب اسم مهدکودک حافظ نزدیک خونمون.مدیرش با مامانم دوس بود و خب بنابر تجربه دل انگیزم تو مهدکودک قران مدیر ب مربیا گفته بود بامن کاری نداشته باشن و بزارن هرکار دلم میخاد بکنم(بخاطر سلامت بیناییشونم ک شده)
و خب.اونجا خیلی بمن خوش گذشت و هنوزم بعنوان دوران طلایی عمرم(شایدم طلایی ترین)ازش یاد میکنم.کلی دوست پیدا کردم که خب همشون پسر بودن و فقط یکیش دختر بود ب اسم سارا(یادش بخیر خ کیوت بود.با هیشکی زیاد حرف نمیزد جز من)
دخترا ب دلایل خاصی ک هنوز ازش سردرنیاوردم از من بدشون میومد و هیچوقت بامن بازی نمیکردن://
تا اینک من رفتم پیش دبستانی و دبستان امام رضا.خب سال پیش دبستانی من ب معنای واقعی کلمه هیچ دوستی نداشتم .درواقع پسرا ساختمونشون کنار ساختمون ما بود و موقع تعطیل شدن همسرویسی بودیم با خیلیاشون.منم تو همون بازه کوتاه با کلی از پسرا رفیق شده بودم://ولی دخترا واقا ازمن بدشون میومد یکیشون بود ک اصا علیه من اکیپ تشکیل داده بود ب بقیه میگف"بامهسا دوس نشین:/!!"بقیه هم نمیشدن ناموسا
کلاس اولم تقریبا همین بود بااین تفاوت ک کسی کاری ب کارم نداشت و ازم بدش نمیومد ولی خب خوششونم نمیومد.فقط ی دختری بود بامن خیلی دوس شده بود ولی خب یجورایی حس میکنم حس مادرانه ای بم داش://میدونم خیلی عجیبه ولی بااینک همسن بودیم خیلی ازم بزرگتر میزد(هم جثه ای هم رفتاری) و همیشه میگف"وای مهسا تو خیلی نازی"و همیشه مواظبم بود و اینا کلا خیلی یاد مامانم میفتادم هروق میدیدمش
و کلاس دوم.یکی از پردراماترین سالای عمرم.خب بصورت خلاصه که بگم ازینجا شرو شد که روز اول که مارو مرتب کردن سرجاهامون من کنار دست ی دختری افتادم.بزارین صداش کنیم "میم"
میم از همون اول کار بامن سرصحبتو بامن باز کرد و خب.هولی شیت!من از همون اوایل کار کاملا مجذوبش شدم
اصا شبی بقیه دوستایی ک تاحالا داشتم نبود.یجورایی خیلی بیشتر میفهمید.انگار میتونسم باهاش راجب چیزایی که تو کلم هس صحبت کنم و اون کاملا درکم کنه.ب اندازه من ب کتابا علاقه داشت.ب اندازه من خوب بود تو خیلی چیزا.و باهوش بود.دقیقا شبی ادمی بود ک دوس داشتم باهاش وقت بگذرونم.و خب خیلی طول نکشید که میم تبدیل شد ب ی بت که من به معنی واقعی کلمه میپرستیدمش!یجورایی فک میکردم اون از من خیلی بهتره و واقعا بهترین ادمیه که دنیا تاحالا بخودش دیدهو خب واقا بهترین دوستم بود اون زمان بااینک اون سال کلی دوست جدید پیدا کردم.من بدون هیچ ترسی بغلش میکردم و تو همه موارد باهاش روراست بودم.ولی خبکم کم اون یکی روشو شرو کردم ب دیدن.اینجور بود ک ب معنای واقعی کلمه regina george بود برا خودش!مثلا ی خاطره ک یادمه ازش ب یکی گف"وای چ کیفت خوشگله!از کجا خریدی؟"و بعد چن ثانیه بعد بمن گف"چ کیف مزخرفی بودش مث کیفای مامانبزرگا"و خب منی ک باهمه روراستم یجورایی اینکاراشو درک نمیکردم.ولی چون خیلی دوسش داشتم حاضر نبودم قبول کنم.میگفتم شاید چون بامن دوسته بم نارو نزنه.بعدش با ی دختره دیگه ای شرو کرد خیلی رفیق شدن.و یجورایی منو فراموش کردن.و خب این برای من خیلی سخت بود.تااینک یروز از حیاط داشتم برمیگشتم کلاس.دیدم فقط اون دوتا تو کلاسن.میدونم گوش وایسادن کار خوبی نیس ولی من از سر کنجکاوی برااینک بفهمم وقتی تنهان چی میگن گوش وایسادم.و خب بعد از کمی چرند و پرند گفتنشون .یهو حرف منو کشوندن وسط.اون دختره شرو کرد ب مسخره کردن من بابت دوستای خیالی و موجودات خیالی ک میدیدمشون اون زمان و من واقا دلم شکست چون من قضیه موجودات خیالی ک میدیدمو فقط ب میم گفته بودم و قرار نبود کسی بفهمه! میم عزیزم هم ک اصا ازمن دفاع نکرد فقط همراه اون خندید.اخرش ک دختره گف"وای خدا این مهسا هم همیشه باهاته ها!" میم گف"اره دگ اویزونه همش".خب شاید اون یکلمه مسیر زندگی و احساسات منو برای همیشه عوض کرد
من بعد ازون دگ نتونسم هیچکسو محکم بغل کنم.اولین نفری باشم ک صمیمیت بیشتری نشون میده.دگ محبت کردنام شد ب شیوه ای ک امروز میبینین .کسشر و حساب کتاب شدههرچن ک این یکسال دارم رو خودم کار میکنم ولی هنوزم ناخوداگاه محافظه کارم تواینجور موارد.
و حدس بزنین چی؟بعد ک زنگ کلاس خورد و من رفتم تو کلاس میم با پررویی تمام گف"واای عزیزم کجا بودی زنگ تفریح"و منو بغل کرد.منم باید با میل شدیدم ب کتک زدنش و گریه کردن مقابله میکردم و حالتمو تا پایان روز حفظ میکردم
بعد ازون دگ نتونسم باهاش دوس بمونم.و خب اون خیلی معروف بود تو کلاس و مدرسه.اولش ک متوجه نشده بود ولی بعد ک فمید ی خبرایی هس دوساش شرو کردن ب اذیت کردن من.منم دوسال تمام دگ با هیچکی میش گف تقریبا دوس نبودم اگ بودم فق درحد هم صحبتی بود.شده بودم ی دختربچه بدبین بداخلاق عصبانی تو همون سن کم.چمدونم ولی همچین چیزیو معمولا تو راهنمایی دبیرستان تجربه میکنن ن وقتی ک تازه ی کودک بیشتر نیسی
فقط میتونم بگم.رو پاهام کلی خونمردگی بود و وسایلمم بخاطر حواس پرتیم گم نمیشدن مادر گرامی!
و تو همون گیر و دار بود ک من این نامرو نوشتم.تااینک کلاس چهارم دوباره همه چیز عوض شد.دوتا ادم خیلی خفنو خدا نمیدونم از سر دلسوزی یاهمچین چیزی فرستاد تو زندگیم.ب اسم ایدا و پریسا
اونا توی تنهاترین و بداخلاق ترین و تخمی ترین حالتم باهام رفیق شدن.میگم رفیق چون واقا فراتر از دوست بودن!من تاهمین امروز یجایی اگ خودم باشم باحال نیسم و اگ باحال باشم یجایی خود واقعیم نیسم
ولی اونا تنها کسایی بودن ک باهاشون هم خود واقعیم هسم هم باحال!و خب دتس سو فاکینگ کول دود!
با ایدا سر دوست خیالی دوس شدم(عمیق ترین رازم ک حالا دگ لو رفته بود)و با پریسا هم یادم نمیاد سرچی فقط یادمه بخودم اومدم دیدم شده رفیقم
سه سال اخر دبستانو باهم سه تفنگدار مدرسه بودیم و کلی کارای خفن کردیم و خاطره های باحال ساختیم.اگ یکی ازما از یکی بدش میومد اون دوتای دگ هم باید ازش متنفر میشدن و بالعکس!و بچها شاید بگین چ قاعده احمقانه ای ولی واقا این بهترین قاعده و قانونیه ک میتونه دوستیارو ثابت نگه داره!تااینک راهنمایی دبیرستان مدرسه هامون عوض شد و دوسال اول یکم ازهم دور افتادیم ولی بعدش دوباره بهم برگشتیم و واقا انگار چیزی بینمون عوض نشده بود.بااینک نسبت ب دوسای دیگم دیر ب دیر میبینمشون ولی واقا بیشترین و واقعی ترین خنده هارو بااونا میکنم و هیچوقت حرف کم نمیاریم! .راجب بعدشم
خب دراماهای مختلفی تو این چارسال اخیر دبیرستان و راهنمایی ایجاد شد.با کلی ادم اشنا شدم
کلی ادمو از دس دادم
و درکل.خوب بود نمیدونم شاید اگ اون ضربه رو تو بچگی نمیخوردم الان کلی تعریف از چارسال اخیرم داشتم ک بکنم ولی یجورایی پوست کلفت شدم و بقولا"بیدی نیسم ک ازین بادا بلرزم!"
دوستایی ک وقتی بچه تر بودی داشتیشون معمولا بهترن چون ضایع ترین روحیاتتم دیدن و میتونن همه جوره باهات کنار بیان.ولی خب مثلا اونایی ک وقتی بزرگتری پیدا میکنی معمولا روحیه باحالتو دیدن و خب نمیتونی هر رازیو باشون درمیون بزاری و هرچیزیو بشون بگی
اون اوایل دوران تینیجری خیلی بابقیه در ارتباط بودم بیرون میرفتم با ادمای جدید اشنا میشدم.کامنتای قربون صدقه ای پای پستای اینستا.شاخ بازی.دوستیای فیک و چن روز ه با ادمای شاخ گشتن بالا رفتن فالوورام و اینا.تا تونسم دیت رفتم خالاصه(یجورایی لاشی بازی شاید.نمیدونم ولی شاید چون طرف مقابلمم همچین ادم خوبی نبود فک نکنم بشه گف دل کسیو واقا شده باشم شایدم .)کلا اگ پیج قبلی من که قریب ب 4k فالوور داشتو میدیدین فک کنم کلا تصویر ذهنیتون ازمن عوض میشدولی خداروشکر اون پیجو حالا ب اشتباهم که شده دی اکتیو کردم وگرنه معلوم نبود تاکی تو اون منجلاب داشتم دس و پا میزدم
الان کمتر بیرون میرم(یا دست کم با جمع کمتر بیرون میرم).راحت میرم سر کلاس ریاضی تنها میشینم و فقط ب درس گوش میدم و بخودم زحمت نمیدم بخاطر دوساعت با ادمایی هم صحبت شم ک شاید تنها وجه اشتراکمون رفتن ب یجای مشترک برای کلاس ریاضی باشه
ولی درعوض الان وقت بیشتری برا خودم میزارم.فیلمای بیشتری میبینم و جوری رفتار میکنم و تیپ میزنم ک ب مذاق خودم خوش بیاد
مجبور نیسم خودمو برا چنتا ادم فیک کنم و دایره دوستیم محدودتر از قبله.ولی درعوض باهمونا خیلی راحتترم
درکل قبلا ها خیلی سعی داشتم اجتماعی باشم و خب کلیم رفیق پیدا کردم ولی ب مرور از دسشون دادم بیشتر رو چونک.اونا من واقعیو ندیده بودن!و با روحیات من واقعی سازگار نبودن!و الان دگ واقا برام مهم نیس.اگ باهات حال کنم خودم میام باهات سرصحبتو باز میکنم اگ نکنم.خب میشم همون انتی سوشیالی ک اکثرا منو ب اون میشناسن و کاریم ب کار کسی ندارم(yass i snap)
خب دگ خیلی زر زدم.ادامه مطلب بزنین تا بتونین متن نامرو بخونین.عکسم گذاشتم ولی چون بدخطه فک نکنم بتونین بخونین درست از روعکس
---------------------------------------------------------------------
پ.ن:تا حالا از اعتمادتون سواستفاده شده؟چجوریی؟؟
پ.ن2:اقاااا یکی از ی ترین و مزخرف ترین پسرای فامیلمون رومن کراش زدهه ول کن مام نیس://ودف.ازون روز ک بم گفته هرروز دارهبرام عکس و فیلم میفرسه دایرکت منم سین میکنم ج نمیدم.چرا اینقد سمجهههههههههههه.من حتی یذره هم شبی دخترایی که این روشون کراش میزنه نیسم.یکی بش کافور بده
پ.ن3:stranger things فصل سومو دیدین؟وای فاک برین ببینین.ری اکشن من در پایان سریال کلا این بود"پشمام!"اقا استیو چرا انقد مظلوم واقع شده تواین سریال.ویل و مایک روهم خ باهم شیپ میکردم تو این سیزن:(("نکن اینکارو مایک ویل داره ناناحن میش."اقا اسپویل نمیکنم همانا ک اسپویل کنندگان در قعر جهنم جای دارن ولی میشه یکیتون ک دیده بیاد راجبش حرف بزنیم؟پلییییز!

Image result for laying in bed aesthetic gif
هم اکنون روی تختم دراز به دراز با چشمان باز ارمیده ام و "کتاب " درکنارم است.و به هیچ چیز فکر میکنم. این مضحک است.من نمی توانم به چیزی فکر نکنم چون بازهم درهمان حال دارم به هیچ چیز فکر نکردن فکر میکنم.درواقع همین حالا به این فکر کردم که من دارم به چیزی فکر نمی کنم.مثل سال ششم دبستان. دو اینه در راهروی بین پله ها دقیقا روبه روی هم قرار گرفته بود و من هربار به انعکاس -یا بهتر بگویم انعکاس های- خودم دران اینه ها زل میزدم و این فکر مثل خوره به جانم می افتاد"من درکجای ان جهان های اینه ای تودرتو ایستاده ام؟چند نفر پیش و پس منند؟من تا کجا ادامه دارد؟ در تیررس نگاه چندتا ازمن ها قرار گرفته ام؟" و بعد حس زیادی کوچک و بی ارزش بودن با دست هایش گلویم را محکم میفشرد. برای مهسای ایده ال گرای ان زمان مثل یک کابوس بود.من عادت داشتم ان وسط باشم.نگاه هارا معطوف خود کنم و در زیر نورافکن ها متوهمانه بدرخشم. هنوزهم به این گونه انعکاس های تودرتو که میرسم حس عجیبی به سراغم می اید. که حال برخلاف پیشین از توصیفش عاجز و ناتوانم. اما میدونم حس حقیربودن و وحشت نیست.چون در چند سال اخیر با پس زمینه خو گرفته ام و حال ان ترس را زندگی میکنم. ادم هایی مثل من برای ایستادن زیر نورافکن ها بها می پردازند. بهای من؟ شب ادراری های مضطربانه.خوابگردی ها.تیک های عصبی. الان دیگر این اضطراب ها مثل یک رویا می ماند.و برای ارامش کنونم درخششم را قربانی کردم. نمی شود که هم خر را بخواهی هم خرما را! هی!تو حق نداری مرا ملامت کنی که تسلیم شده ام.من هنوز خوی جنگجویی ام را گم نکرده امولی درتاریکی ها کسی من را نمی بیند.شاید چون زیادی همرنگ تاریکی ام.ادم با دیوار که دیگر سرجنگ ندارد!اما هنوز هم هرازگاهی جرقه میزنم.این را چند ماه پیش فهمیدم.جرقه های ازاردهنده ای که تو را متوجه حضور من می سازد.اما اگر ازان نوع بادقتی لرزشی را که گه گداری بانفس هایم پشت گردنت باقی می گذارم را به خوبی حس میکنی.گفتم ششم دبستان.بهتان گفته بودم که چقدر معلم ششم دبستانم من را شیفته خود کرده بود؟به طوری که هرحرفی-اعم از احمقانه و عاقلانه- را به زبان می اورد بلافاصله باجان و دل می پذیرفتم!کمی بزرگتر که شدم.عقایدی را داشتم که مال خودم نبود.ازجنس او بود.تضاد منطق و احساسم به او باهم درجنگ بود.تااینکه ت و این حزب های سیاه بازی مسخره روح مرا از بند او رها کرد. درگروه واتساپی که باان خانم داشتیم پی بردم که اصولگراست.من هم دران زمان اصلاح طلب بودم. سراین به طرز کاملا غیرمنطقی به من توپید.بارها و بارها چنین کارهایی ازاو سرزده بود.اما بااین تیر خلاصی را زد.چند روز پیش وضعیت واتساپش را چک کردم.ادم های مثل او من را می ترسانند.حالا چند سال گذشته و من دیگر اصلاح طلب نیستم"چون شبیه شعارهایش نیست و من هم که از متظاهران بیزار" اما او هنوز همان اصولگرای چندسال پیش است.ادم هایی که اصلا در راهشان کج روی نیست من را می ترسانند.لابد تاالان در مغزتان این سوال شکل گرفته "این لحن ادبی مضحکت را ازکدام ماتحتت استخراج کرده ای؟"
حقیقتا از خودسانسوری خسته شدم.مرده شور ان اصطلاحات امروزی و دهان پرکن همه فهمتان را ببرند.سال ها پیش من همیشه همین طور می نوشتم. خیلی های نوشته هایم را دوست داشتند.اما به قول یکی از دوستان عزیز سابقم "مهسا نوشته هات خوبنا ولی ملموس نیسن!" و من هم تشنه پیشرفت و ترقی تن به این خفت و خواری دادم.این دوست برای اینکه من را با نوشته های به اصطلاح ملموس بیشتر اشنا کند سایتی که شاید به گوش خیلی هایتان اشنا بیاید "اما اگر نمی اید هم عیبی ندارد لابد یا زیادی تنها بوده اید و یا زیادی بچه سال"به نام نودوهشتیا را به من معرفی کرد.دراین وبسایت کاربرانی بودند که رمان نویس ان سایت محسوب میشدند و رمان های پرطول و دراز و بسیار بامفهمومی را بابقیه خوانندگان به اشتراک می گذاشتند.دوستان من هم نه گذاشتند و نه برداشتند یکی از پرطرفدارترین رمان های ان سایت تحت عنوان "درهمسایگی گودزیلا" را به من معرفی کردند.از محتوا و کمالات این رمان هرچقدر که بگویم درحقش اجهاف کرده ام.پسر و دختری دانشجو که ابتدا ازهم متنفرند اما دست تقدیر روزگار باعث وجود  عشقی کاریزماتیک بین این دو میشوند که واقعا دورازانتظار است. امان از دست رمان های زرد و ابکی!
چقدر دور از انتظار! اصلا به عقل شما تخم جن ها هم خطور میکرد ای حضار؟  یک چیز دربین رمان های مجبوب دختران نوجوان ـدوستان بنده-مشترک بود و ان هم زبان گفتاری ان بود. پایان کاملا ازهمان اول داستان قابل پیش بینی؟ نتایج اخلاقی داستان؟ همانقدر اهمیت دارد که امروز شاش بنده حالت دورانی خارج شد.
پس من گفتاری نوشتم.برای منی که با تام سایر و ان شرلی بزرگ شده بودم به سختی بالا انداختن یک بطری شامپاین یک نفس ان هم برای اولین بار بود.اما الان دیگر می گویم گور پدرتان! اینجا قلمرو من است. وبلاگ من است.کلمات سلاح منند و من هرچقدر که بخواهم ان هارا تیز می کنم و در تخم نگاه تک تک تان فرو میکنم.یک روز با زیرشلواری گشاد و راه راه با کله شانه نکرده و نامرتبم سکوی فرمانروایی را به دست میگیرم.یک روز هم با پیراهن قرمزی ی و چاک سینه ای بیرون افتاده- علی رغم اینکه هنوز چاک سینه درنیاورده ام-و رژی براق و به رنگ خون.انقدر پررنگ که انگار همین حالا واژنی را لیسیده ام.
احتمالا این هم جنبه ای دیگر از موجودیت من است و زود می گذرد.پس زیاد ازمن خرده به دل نگیرید.من یک چیزی می گویم و می روم اما پیشانی تک تک شما خوانندگان این وب را ماچ هم میکنم.اما به عنوان یک پادشاه باید اقتدار خود را حفظ کنم.لابد با خود فکر کردید" دیگه از دس رف!تموم کرد!چیکارش کنیم؟" حدس میزنم به خاطر مدت زیادی ست که لابه لای انسان ها نبوده ام.میل به فرمانروایی برهر رعیتی دیگر امانم نمی دهد.اما کسی از نزدیکانم نیست که ان روز به هرنحوی اورا کنترل و به سوی مسیر سعادت و خوشبختی هدایت کنم.در نتیجه به خودم حکمفرمایی میکنم.درواقع این شاید رفتار نابه هنجار چند روز پیشم راهم توجیه کند.در هوای خنک دل انگیز اواخر اسفند نه چندان دل انگیزم پیاده روی میکردم و او من را مورد حمله ای روانی درباب صبور نبودن و نوشیدن انرژی زای خوشمزه ام پیش از رسیدن به خانه و ضدعفونی نکردن ان قرار داده بود.من هم درحرکتی کاملا دراماتیک مقابل چشمان مادر وحشت زده و چندپسر شگفت زده اسکیت بورد سوار ان جا تیر چراغ برق را لیس زدم.گمانم نیاز داشتم این گناه را مرتکب شوم تا حس ازادی و فرمانده قلمرو خود بودن را به خودم یاداوری کنم.حقیقتا شاید کمی یت نیز روی جسمم تاثیرگذار بود.این حس های متناقض کم کم سرمرا به باد می دهد. به فردی که به تازگی به او علاقه مند شده ام وقتی که فکر کردم حالی به حالی نشدم.اما وقتی یکی از اکس های خودرا ان طور تصور کردم حالی به حالی شدم.کم مانده بود به لاس زدن به او -درعالم واقعیت- تن بدهم که به موقع به خودم امدم و دوباره افسارخود را به دست گرفتم.
-----------------------------------------------------
پ.ن:حقیقتا ازیک مورد عصبی شده ام.میدانید که من چقدر خوره ی فیلم هستم و ازهیچ فرصتی برای معرفی فیلم های خوب و بامحتوا به شما دریغ  نمی کنم.چه در وبلاگ چه دراینستاگرام چه هرشبه مجازی دیگری-حلقه طلایی فرشته دور سرمن-ان گاه این به اصطلاح شما نوجوان ها "کراش!اه امان از شما جوانک های و اصطلاح هایتان" بنده با وقاحت و گستاخی تمام سوال می پرسد که چه فیلمی ببینم؟ دردو زهرمار ببین.اگر ان نگاه جذابت  را نداشتی پشیزی برایت ارزش قائل نبودم.شانس اوردی که ان چشم هارا داری.به خاطر این ویروس جدید و ناشناخته دیگر ان هارا نمی بینم و این توانایی من را در ریدن به تو بالا می برد.
پ.ن2: جدیدا خفن تر از وبلاگ من حقیر شده اید؟:))چندنفری تان دیگر به من سرنمی زنید و قلب کوچک و نازنینم را می شکنید.انگشتانم درازند ولی کف دست های کوچکی دارم.به خاطر همین وقتی ان هارا مشت می کنم واقعا کوچک میشوند.قلب من اندازه مچ دستم است.به خاطر همین واقعا کوچک و بی پناه است:((چقدر دنیای امروزی سنگدل تان کرده؟
پ.ن3: دوستان عزیز.میدانم تااینجای کارهم توهین های بسیاری نثار شما کرده ام.اما میخواهم پررویی را درحقتان به اتمام برسانم.کسی ازشما هست که اطلاعاتی از ژنتیک داشته باشد؟ایا جانورانی را میشناسید که پس از تکامل یا جهش ژنتیکی گونه قبلی منقرض نشده باشد؟ اگر میشناسید بگویید.نیاز دارم به کسی-یا شاید خودم- نشان بدهم که کاملا درست نمی گوید.اما حال و حوصله سرچ و گشت و گذار درگوگل را ندارم.چون یک دفعه بعد از چندساعت به خودم می ایم و میبینم به جای جانوران جهش یافته به تماشای ی درباب ساک زدن پرداخته ام.درواقع بااینکار لطف بزرگی درحق من میکنید.چون نزدیک است باور به چیزی درمن ریشه بدواند و من این را نمی خواهم.بااینکار کمک میکنید تا دوباره به ناباوری پیشین خود باور داشته باشم.

Image result for edgy aesthetic

hi hoes!
خب مدرسه تاالان براتون چطور گذشته:))؟ زیاد سرتونو درد نمیارم(شایدم باید بگم چشاتونو چون دارین اینو میخونین)
یادتونه گفتم تو ی کلاس فوق مزخرف افتادم؟خب ممنون از بعضیاتون ک اومدین دلداری بدین و ازین حرفا!
ولی خب.من باخودم فک کردم چرا عادت کنم و سازگار شم باکلاس؟چرا تغییرش ندم؟
خلاصه روز اول من باگریه اومدم خونه.نمد چرا.فشار عصبی و این حرفا
اونقدا هم ناراحت نبودم.فرداش مامان و بابام اومدن مدرسه با معاون صحبت کنن ک منو جا به جا کنه.ک خب معاون بااون پوزخند موذیانه و روباه صفتش گف"ثبت سناد شده امکان نداره!" دوود مامان من خودش تو دانشگاس حتی اونم میتونه لیست نمره های دانشجوها رو هم درشرایط ویژه تغییر بده!خلاصه اونروز منو فرستادن پیش مشاور ی زنگ پیش مشاور بودم ک داش چسشر میگف ب معنی واقعی کلمه!میگف مشکلای دیگه زندگیت چی؟مثلا ی خوابگاه رفتی با هم خوابگاهیات اوک نبودی چی؟
من بعدا همینو از بابام پرسیدم گف اگ ی ترم دیدی اوک نبودی با هم خوابگاهیات میتونی عوض کنی با یکی دگ بری تو اتاق دلخواهت!
همشم میگف دراینده هم اگ این رفتارا کنی با شوهرت ب مشکل برمیخوری:/"my gay ass was shaking on that moment!"
اخرم بغلم کرد گف "وای چ دختر نرم و نازکی!مشکل داشتی بیا پیش خودم"
و خب.فک کردین من واقا عقب میکشم؟خیر!اونروزم ک اومدم باز گریه کردم"im a fucking drama queen!"
و خلاصه.برا اولین بار کلی تو خونه دادوبیداد راه انداختم.چمیدونم واقا نمیدونم چرا همچینکاریو کردم این مشکل یک دهم مشکلات سابق ک ازسر گذروندمشم نبود فقط حسم بم میگف باید اینکارو ب هرنحوی شده انجام بدم
فرداش با بابام رفتیم پیش مدیر ایندفه.و بعد مدیر میگف امکان نداره.دلیلشم این بود ک نمیخواس بین بچه ها تبعیض بزاره!دوود کل بچه هارو جم میکردی از هرپایه پنج شیش نفر سرجم واقا ناراضی بودن.بعد اینم باز بحث شوهرو پیش کشید.منم ایندفه جواب دادم"خب شوهرو برخلاف این خودم انتخاب میکنم!حتی حق انتخاب ترک کردنشم دارم درصورت مشکل" بعد گف"خانواده شوهر چی؟" منم گفتم"والا شمارو خبر ندارم ولی مامان بابای من اتفاقا ب خانواده همدیگه حتی بیشتر همدیگه توجه کردن (ک خب دروغم نگفتم)" اخرم گف "باید بری روانشناس نامه بیاری ک مشکل داری eqپایین داری ناسازگاری.منم اینو ب همه بچه ها میگم ک بخاطر این تغییرش دادیم" بابای منم گف"بحث عدالت براتن مهمه.بحث رسواکردن کسی ن؟" بعد این پیش خودش فک کرده بود من ازین دختر یکی ی دونه هام ک همش بابا مامانش دنبالشنخبر نداش اولین باره کلا درطول قرن داره همچین اتفاقی میفته.
هی هم میگف"تو مگ مشکلت چیه؟تو زندگی چ سختی ای کشیدی ک میگی دگ بسمه" اخرشم بش گفتم مشکل واقعیو.اونروز من نرفتم سرکلاس چون باخودم عهد کردم پامو نزارم سراون کلاس.اخرشم اومدم گفتم"ازتون عذرمیخوام اگ صدام بلند شد من معمولا احساساتی نمیشم" ک خب ی اب سردی انگار ریختم روش از حالت چهرش معلوم بود بابت حرفایی ک بم زده شرمنده شده. درواقع اصا متاسف نبودم بابت لحن یا تن صدام.فقط میخاسم این قیافشو ببینم.زودم تا یچی میگفتی میگف"من خودم روانشناسی خوندم"
اره از فلان دانشگاه ازاد گوزاباد کاملا مشخصه!اینروزها همه روانشناس شده اند شما چطور؟اخر بزور جمعه عصر رفتیم پیش روانشناس و خب این یکی روانشناس واقا مزخرف بود.تن صداش باعث میشد خوابم بگیره.بعد مثلا یجا حرفمون شد ک میگف"تو نباید ب یکی بگی مثلا چرا نژاد پرستی؟!"ودف!!!پس من غیر از اطلاع رسانی و ب چالش کشیدن افکار اشتبا مردم دگ چکاری از دسم برمیاد!اخرش برام نامرو نوشت.ماهم شنبه صب رفتیم مد.نامرو دادیم مدیر گرام اونم با خوشرویی تمام گف"دخترم مرسی من اینو فقط برا این خواستم ک دلیل موجه داشته باشم برو سرهرکلاسی دوس داری!" ک خب طبیعتا انتخاب من شعبه دو بود.
منم خوشال رفتم نامرو دادم دس معاون.معاون ی نگا ب نامه کرد و اخم کرد رف پایین:/من و بابامم پوکر بهم زل زدیم.
اخرش گف نمیتونی بری شعبه دو!بقیه شعبه ها میتونی الا دو!
ماهم کلی اعتراض ک چرا؟ دوباره بابام رف پایین و کلی بحث و اعتراض.اینقد دلم میخاس اون پوزخند رو از لبای اون معاون موذی با کاردک پاک کنم.بعد خیلی راحت مدیر گف"اگ نمیتونی کنار بیای برو ناحیه دو تیزهوشان.مدرستو عوض کن!" اخه ب اصطلاح روانشناس.وقتی من تو کلاسم طول میکشه ب محیط جدید عادت کنم تو مدرسه جدید؟؟؟!!! کیا میشن مدیر اونم مدرسه تیزهوشان!اخرم معاون دلیل اور ک"تو اون کلاسی ک میخای بری بچه های مشکل دارن ک روت تاثیر بد میزارن:/یکی از بچه ها مامانش گفته باهم تو ی کلاس نباشین!"تازه ی تعهد گرف ک من و بابام و مشاور(اون یکی مشاور ن اون ک عین ی بچه بام رفتار کرد) تعهد دادیم ک هرمشکلی پیش اومد گردن ماس://و جلو چش خودمون معاون زد زیر حرف خودش!
رفتیم دوباره پیش مدیر و کلی حرف.و این روانشناس باتجربه خیلی راحت تو چشای من نگاه کرد و گف"اگ اینقد باهمچین مسئله ای بهم ریختی خودتو بکش!" و خب من کلا لال شدم://بهت زده شدم.و خیلی راحت باخنده ای ک دندونای کج و زردشو نشون میداد گف"شوخی کردم!" اینو ک گف ما پاشدیم رفتیم اداره سمپاد!وقتی پیش رییس اداره همچین موضوعیو گفتم داش شاخ درمیاورد://ی حالت تمسخریم تو نگاش داشت.میگف"چرا همچین مسئله ایو انقد بزرگ کردن"کلی نزدیک یساعت بامدیر حرف زد.اخر کاشف ب عمل اومد اون مادری ک گفته بچش بامن تو ی کلاس نباشه مامان دوست خودمه! و خب گفتن اگه میخای بری تو اون کلاس باید دوستتو جابه جا کنیم.ک خب من راضی نبودم واقا!اخرش بابام دید انقد داره بامن بد برخورد میشه یهو بهم ریخت.بابام ک همیشه با طمانینه حرف میزنه یهو صداشو بلند کرد و گف"من باطناب دار میرم پیش رییس اموزش پرورش ایندفه!و میگم مدیر گفته ک بچه من خودشو بکشه!"و کلی حرف دگ.طنابم از پشت ماشینش رف دراورد://اینو ک گف منم گفتم"او شت انکار دگ داره ماجرا ی میشه"
اخرش مدیر کلی بااونا حرف زد.واقا ترسیده بود.بعد از یساعت دگ و منتظر گذاشتن من پشت درهای بسته.بابام اومد بیرون گف"مدیر میخاد باخودت تنها حرف بزنه اینبار" ک خب واقا غافلگیر شدم چون کلا مدیره از هرگونه بحث بامن اجتناب میکرد.
رفتم داخل.و همه چیزو براش گفتم.از احتمالاتی ک شاید مامان دوستم نخواسته من باش تو ی کلاس باشمم گفتم.ککلی حرف زدیم.
اخرشم بحث یه جوری پیش میرف ک ب نفع من بود.ک یهو دوباره میگف"حالا میری شعبه سه یا چار؟" و منم میگفتم"دو:/"
و خب.یکمم دلم برا دوستم سوخت.اگ من میرفتم دو درحق اون ظلم میشد.اخرش خوبیش این شد ک مدیر کلا نظرش راجب من عوض شد.فمید ی دختر یدونه نازک نارنجی نیسم ک هرچی میشه ننه باباشو میکشونه مدرسه.و بم راه حل داد.
ک یا ازبین سه و چار انتخاب کنم.یا برم پیش والدین دوستم و ازونا رضایت بگیرم.رفتم خونه و کلی رواین فک کردم.و ب این نتیجه رسیدم ک.میرم شعبه سه!
اخرشب همون دوستم بم پی ام داد.و گف ک قضیه اصا این نبوده مامانش فقط گفته بوده این با دوستاش تو ی کلاس نیفته ک حرف نزنن  و حواسشون ازدرس پرت نشه!حتی بم گف برنامه شعبه دو روبیارم و قضیرو خودش درست میکنه.ولی خب من تصمیمو گرفته بودم.درواقع این افکاری ک ازمن و دوستم داشتن مربوط ب حرف مامانش نبود.مربوط ب مدرسه قبلیمون دوره راهنمایی بود. و اینو خودشون بریده بودن و دوخته بودن ک افسردگی دوستم و مشکلاتی ک داره بخاطر منه و من و اون بهم تمایلات همجنسگرانه داریم://
فردا صبحش دوستم اومده بود مدرسه ش.و مدیر گفته بود"مهسا اصا هم دلش نمیخاد بیاد دو://و اینک اصا حرف مامانه بی تاثیره مهسا کلا قرار نیس بره دو"بعد کلی به دوستم گفته بوده ک من ازقضیه باخبر نشم(میدونسه دوباره قشقرق راه میندازم)و خب دوسمم کامل قضیرو بم گف://تازه دوستمم زود فرستاد خونه ب بهانه اینک حال روحیش خوب نیس برااینک بامن روبه رو نشه و قضیرو بم بگه.
و خلاصه!من اولین کسی شدم ک درتمام طول مدیریت اون مدیر تو اون دبیرستان فکسنی کلاسمو عوض کردم!کلاس جدیدم خیلی بهتره واقا.البت بخوبی دو نیس ولی بهتر از یک بود ک توش افتاده بودم و اصا هم پشیمون نیسم ک اینهمه کار انجام دادم:/
و فهمیدم ک واقا برا بابا مامانم مهمم.مخصوصا بابام.تا لحظه اخر پس نکشید.حتی صب روز یکشنبه هم گف ک اگ واقا نمیخام برم سه مجبور نیسم برم و خب خودم ایندفه مخالفت کردم.همینجوریشم دوروز +ی زنگ از بقیه عقب افتاده بودم نمیخاسم بشه سه روز+ی زنگ!
و فمیدم چقد دانشگاه روانشناسی دقت نمیکنه ب چه روانیایی مدرک میده!و اینک.میشه گف تاحدودی احساس خوشبختی میکنم
حس خوبیه ک بدونی لاقل پدرومادرت قبولت دارن و دوستت دارن.لاقل پدرت
و تازه.بیشتر دوسام تو شعبه سه هسن.الان میگی"پس مغزخر خورده بودی میخاسی بری دو" اخه دو خ جو صمیمانه و خوبی داشت و بچه ها شر نبودن ب معنای واقعی کلمه.تازه "میم" هم تو شعبه سه هس و ی خبر عالی!"میم" قراره دوسال اخر دبیرستانو بخاطر کار باباش ک دبیر یکی از مدارس فارسی زبان فرانسه شده بره پاریس!و خب.خوشالم ک لاقل ت ی قاره نیسیم.هرچن برا دانشگاه برمیگرده ایران ولی.احتمالا تا دوهفته دگ از شر اونم خلاص میشیم!
نتیجه اخلاقی داستان:اگ از وضعیت موجود ناراضی این.تغییرش بدین!بش عادت نکنین!بااینکار فقط خودتونو نابود میکنین.لاقل تلاش خودتونو بکنین گایز.اصلا هم از حرف اطرافیان ک بتون میگن بزدل یا صورت مسئله رو پاک نکن نترسین!
پایان!
---------------------------------
پ.ن:گایز ببخشید سرنزدم وباتون سرم یکم شلوغه.امروز بزور وقت گیر اوردم اومدم دو اپیزود euphoria دیدم و اپکردم.جبران میکنم ایشالله.اگ مطلب مهمی هس ک میخاین چک کنم کامنت بزارین تو وبم کامنتارو چک میکنم حتی اگ جواب ندم.
پ.ن2:ی دختری هس تو مدرسمون.نمیدونم خیلی دوس دارم باش دوس شم یا بش نزدیکتر شم و کلا بشناسمشفک نکنم روش کراش زده باشم بیشتر کنجکاوم.نمد باید چجور باش سرصحبتو باز کنم.کلاسش ی شعبه دیگس زنگ تفریحا هم با اکیپش میره میشینه.فقط اینستای همو فالو میکنیم و چنباری استوریام ریپلای زده.تو واقعیت بااینک اون خیلی ادم سوشالیه باهم حرف نزدیم فراتر دوسه تا کلمه.هعی

Related image
hi hoes!
دوباره یه مطلب دیگه راجب خودم!که خب.بسی پوینتلس!
حقیقتا دارم سعی میکنم تو تابستون مطالب فان بزارم چون .تابستونه اصا اسم تابستونم بشنوی ادم رویا پردازیم نباشی کلی چیزای خوشالی و زرد و قرمز میاد تو ذهنت!
و خب کم مطلب میزارم چون همونجور که میبینین ذهن افسرده من در طنزپردازی بسی قاصره
خیلی وقتا شده که چیزی که مردم راجب تو فک میکنن اشتباه باشه(که اکثر مواقع همینطوره)
یا خیلی وقتا شده ی چیزایی راجب خودتون بشنوین که پشم که هیچی.پوسته ریزیم بعضا بکنین
اینجور شد که من ی استوری گذاشتم تا ببینم ملت راجبم چی فک میکنن(بخش کوچکش.ک شامل فالوورام میشن)
و حالا.لتس گو بیبی!
1.خیال پرداز: کاملا موافقم.درحقیقت من اصا تو این دنیا زندگی نمیکنم.بخاطر همینه اکثر مواقع ساکتم چون دارم تو اون دنیا با یکی دیگه حرف میزنم.یا شایدم دارم میکنم:// :))هاهاها
2.روشنفکر"منطقی""خ خوب و منطقی انتخابای بقیرو درک میکنی": ازین خوشم اومد:))راسش اره.انتخابای بقیرو درک میکنم تا زمانیکه انتخابشون باعث هیت دادن ب ی گروه دیگه از جامعه نباشه (wow!im actually rlly nice dude)
3.مهربون "خیلی خیلی مهربون" "نایس": .در جواب اینا فقط ده ثانیه ب ی نقطه نامعلوم خیره شدم بعدم  سوراخم به علت قهقهه زیاد جر خورد.سوراخ بینیم چون اونموقع داشتم نوشابه میخوردم پرید توش جریده شد قشنگاره دگ!پاک کن اون افکار کثیفو
راسش واقا نمیدونم چرا همچین فکری میکنن ملت ولی من واقااااااااا مهربون نیستم!و حتی بدجنسم بعضاالبت جدیدا سعی میکنم نایس باشم ولی وقتی رو دور بدجنسی بیفتم به بچی رجیناجرج میشم کامل:/!تخریب شخصیت میکنم درحد فیفا(ewww کی دگ ازین اصطلاح استفاده میکنه خدایی.می بچ)
4.باحالی.سلیقه موسیقیت خوبه:راحب دومی مرسی^ـ^عاشق اینم از موزیک تیستم تعریف کننیجورایی مث اینه ک دارن از کل وجودم تعریف میکنن چون واقا پلی لیست ی ادمه که نشون میده اون ادم چه کاراکتری داره. اولیم.واقا نمیدونسم چی بگم تا اینکه رفتم از داداشم پرسیدم ک ی عمره باهام زندگی میکنه و اونم گف:خیلی وقتا باحالی.خیلی وقتاهم فک میکنی باحالی و اصا نیسی!"زبونم نیاز ب ژیلت داره بس که بش گفتم خیلی وقتا ن!بعضی وقتا!ودف.
5."نوشته هاتو خیلی دوس دارم""ای کاش ی کتاب مینوشتی واقا نویسنده خوبی هسی": بازم ممنون که ب شکلی که ب کلمات میدم خوشتون میاد.خودم از نوشته هام خوشم میاد.از بعضیاشونم ن ولی اکثرا اره.
6."مرموز""ساکت""همش تو خودتی""گوشه گیر و منزوی":خب اینا تقریبا نظرات همون ادمایی هستن ک باشون حال نمیکنم بحرفم یا زیاد نمیشناسمشون و هنو یخم باز نشده که باهاشون حرف بزنمالبت بعضی وقتا واقا ساکت میشم حتی با نزدیکترین افرادم ولی خب.خ کم پیش میاد تو همچین مودی باشم با ادمایی ک واقا باشون حال میکنم ک خب تعدادشونم کمه پس این نظرات درسته شایدم واقا خ ساکت و منزویم
7."بطرز وحشتناکی گستاخی":این یکیو بطرز وحشتناکی موافقم! جاست ایت
8."خیلی رکی و همیشه باادم روراستی""خیلی فیکی":حقیقتا.جواب اینم نمیدونم هس!ببینین من واقا خ کاراکتر درونم زندگی میکنن که همشونم من واقعین و خیلیاشون خصوصیاتشون با همدیگه 0درجه تفاوت داره!بخاطر همینه اینقد باشک سوالاتو جواب میدم چون واقا دوتاش درسته.یکی از من ها واقا رکه و همیشه حقیقتو میگه اون یکیم خ فیکه و واقا یکارای عجیبی میکنه.اون من فیک جدیدا خ خودشو نشون میده قدیما اصا نشون نمیداد خودش.ن چند قطبیم نیسم اینو دگ روانشناس احمقمم نگفته هاهاها!فک کنم بخاطر ماه تولدم باش که geminiام.و سمبل ماهمم که دوقلوعه درنتیجه منطقیه خ کاراکتر داشته باشم(هیچکس یادش نبود به ک چقد خرافاتیم ک ب اینا اعتقاد دارم ولیim a hoe for astrology )اگ هم باور نمیکنین ک ادم فیکی باشم چون اصا بهم نمیخوره این انگا.میتونین کامنت بزارین تا بگم بتون کارامو اونوقت قانع میشین
9."درنگاه اول خ شاخ و مغرور میزنی" "خیلی سرد و مغروری""خودتو خیلی میگیری":حقیقتا من واقا مغرور نیسم البت درونگرا هسم که باعث میشه زیاد احساساتمو نشون ندم بخاطر همین فک میکنن سرد و مغرورم ولی خب.من فقط میترسم خیلی وقتا اگ زیاد باطرف گرم بگیرم طرف فک کنه خیلی شیفته و مجنونش شدم و بعدم فک کنه وظیفمه این رفتار خوبم باش.بخاطر همین تاوقتی ک مطمعن نشدم طرف جنبه داره باهاش گرم نمیگیرم.یجورایی روش پیشگیری بهتر از درمان رو پیش گرفتم.نمیخام باز دلم و غرورمو و حالا هرچی سر ی ادم هیچی بشکنه
10."خیلی خسته ای همیشه""گشادی":اینم بشدت موافقم.من کلا انرژیم خ زود تموم میشه نمد چرا.مطمعنم تو زندگی قبلی ی بودم که از ناحیه ماتحت زیاد ب سرزمین گامیرفته اخه اینحجم از گشادیم در روح و روانم غیرمنطقیه(جسمی تنگما!یسسس دست نخورده کاملا)
11."خشنی":بستگی داره خشن رو چی ببینی.من فقط ادمی نیسم که ببینم ب چیزی یا کسی بی احترامی میشه و ساکت بشینماولش سعی میکنم منطقی و بازبون خوش حالی طرف کنم.بعدش ک دیدم طرف تو کلش بجای مغز کلم پیچ ک هیچی.تاپاله هس دیگ اون روی منو میبینه://و خب البت کسی ک اینو گفته بود یکی از همونایی بود ک کورکورانه هرچی میگن قبول میکرد.یادمه ی گپ بودیم.بعد ادمینش ی پسره ای بود ک خیلی ادعاش میشد همش و همروهم مسخره میکرد و بقیه هم کلا دورشو میگرفتن.بقیه غیر من قطعا!من فقط زودتر ازون بقیه نادون شناختمش و هی بیشتر و بیشتر exposeمیشد توسط من ک اخرش دگ تحمل نکرد و منو ریموو کرد.اخرشم حرف من درست درومد اونم بعد از یسال خودش اعتراف کرد پیج فیک دختر میزده قربون صدقه خودش میرفته.بعد تازه براش نازم میومد.فقط هدف همچین ادمایی رو نمیفهمماره تو اون گپ کسی ازم خوشش نمیومد همه ب چش ی عصبی نگام میکردن ولی خب.اخرش ک رسیدن ب حرفام دگ://پس منم ب چیزی ک میخاسم رسیدم.در غیر اینصورت.من اتفاقا برخلاف ظاهرم روحیه م در خیلی مواقع لطیفه.مثلا وقتی میگم از ادمای هنرمند خوشم میاد ک مثلا شعر میگن و اینا برام ترن انن یا فیلمای رومنس میبینم اکثرا فکشون میشکنه بس که بازش میکنن.بهم میاد ازین پسرای ورزشکارای عوضی خوشم بیاد ک عضلانین خودمم میدونمXDولی خب درواقعیت کاملا برعکسه
12."وفاداری""بامعرفتی":اره اگ ببینم کسی ارزششو داره چرا ک ن
13.احساساتتو مخفی میکنی"درحقیقت خودتو بی احساس نشون میدی و اینجور نیسی""خیلی پوکری":بعضی وقتا اره.بعضی وقتای دگ ن واقا احساس خاصی ندارم تو اون زمان.من کلا بشدت تو درونم زندگی میکنم عین ی لاکپشت درونگرا(لاکپشت درونگرا؟اسم جالبیه برا چنلم راسش نمد)ولی جدیدا دارم رو خودم کار میکنم ک بیشتر با بقیه روراست باشم درمورد احساساتم
14."فک میکنی کسی دوستت نداره و بت توجه نمیکنن درصورتی ک کاملا برعکسه":خب.ن متاسفانه برعکس نیس من واقا نامرئی ترین ادمیم ک میتونین تو زندگیتون ملاقات کنین"اگ متوجهم بشین اصا"
15."تو درحقیقت تاحالا ساک زدی و ازین کارا کردی ک انقد توشون واردی و میدونی چجور باید انجام بدی ک طرف حس بهتری داشته باشه!":.dude!!! تاحالا چیزی راجب قوه تخیل بالا شنیدی؟
16."زیاد برات مهم نیس بقیه راجبت چی فک میکنن""خیلی بیخیالی و اصا سخت نمیگیری":درواقع اشتباهه کاملا و خیلی جالبه که تقریبا همه همین فکرو میکنن!ینی دربعضی موارد شاید اینطور باشه ولی خب من واقاااا بشدت حساسم و خیلی باخودم سبک سنگین میکنم چی بگم ک ب کسی برنخوره اکثر مواقع و این توقع رو از بقیه هم دارم.ولی متاسفانه اطرافیانم کاملا برعکسن وخب بعضی وقتا منم واقا قلبم میشکنه دگ.
17."خودخواه و خودپسند""از خودشیفته ای""اعتماد بنفست خیلی زیاده":خب اولیشو درواقع اکسم بم گفتXDو خب جواب منم اینه ک.اگ خود خواه بودم شش ماه خودمو تو ی رابطه گیر نمینداختم باتویی ک باعث میشدی فک کنم بی ارزشم(savage lol)و خب من کلا ازون ادماییم ک اره خودمو تو اولویت قرار میدم ولی ن اونقد ک ببینم کسی داره اسیب میبینه.و واقا چ عیبی داره خودتو دوس داشته باشی؟اره من شیفته خیلی از بخشا و کارای خودمم و بعضی وقتاهم از خودم متنفر میشم ولی خب ک چی؟این اتفاقا خیلی خوبه ک با خودت حال کنی!اعتماد ب نفسمم برعکس خیلی پایینه بخاطر اینکه من خیلی سخت گیر و منتقدم تو کارا کلا و تا تو یچیزی پرفکت نباشم کامل هیچوقت هنرنمایی نمیکنم یا تو اون زمینه خودی نشون نمیدم.
--------------------------------------------------
خب.میریم برا شایعاتی ک تاحالا راجب خودم شنیدم "TEA BISHHH OOOHHH!!"
1."برای فلانی ساک زدم":واقا نمیدونم چرا.قیافه من استایلم به چیم میخوره خداااییییی!!!ولی یبار ی بنده خدایی راجبم همچین چیزیو گفته بود و همه هم باور کرده بودن://جالب بود با اون پسره هم ک میگفتن دوکلام بیشتر حرف نزده بودمم درکل تازه اونم مجازی.ازین شاخا بود پسره خوشم نمیومد.لاقل ی هنرمندی چیزی
2."مهسا دوجنسس""مهسا ترنسه درواقع":خب اینو زیاد شنیدم و البت تعجبم نمیکنم بخاطر استایلم ولی خب نیسم واقا!راسش اونقداهم شبی پسرا نیسم.استایلم چون یکم سینه هام تخته(یکم ک چ عرض کنمهعی!البت جدیدا بزرگتر شده هاهاها!)و خب همیشه خدا هم لباسای چن سایز گشادتر میپوشم شاید مردمو ب شک بندازه ولی چ خوبه اول از خود طرف بشنویم بعد بگیمراسش سر یسری خیلی ناراحت شدم اونم ی گروه پسر بودن ک دوسام بودن و اینارو راجبم گفته بودن که خب باهاشونم قطع رابطه کردم کلا(باز بگید دوستی با پسرا اصا toxicنیس!اره تا وقتی پیششون ی دختر کامل باشی.)
3."مهسا بینه":یسسسس!البت بایم ولی اکثرا میگن تو دروغ میگی تو درواقع بینی وانمود میکنی پسرارو هم دوس داری تا بتونی تو این بحث هیجان انگیز با دخترا هم صحبت باشیXD
4."مهسا خیلی از توجه خوشش میاد و خودشو جر میده تا شاخ باشه":خب اگ میخاسم شاخ باشم ک خیلی وقت پیش دراین وبو تخته میکردم!راسش این قضیه ازونجا شروع شد ک من هفتم ک بودم این موزیکالی خ ترند شده بود و منم خیلی خوشم اومد بااهنگ mad hatterملانی مارتینز ی ویدیو ساختم.ولی خب اونموقع هنو تو ایران زیاد جانیفتاده بود و بیشتر تو خارج ترند بود.خلاصه من فرداش ک رفتم مدرسه کلا موقع راه رفتن اسم ایدی خودمو ازدهن این بیجنبه ها میشنیدم://تازه چن ماه بعدشم یکی از دوسام از استوری یکی از بچه های مدرسمون اسکرین فرستاد ک ازون اهنگه اسکرین گرفته بود و گفته بود(جوکرو یادتونه؟)و خب اونموقع ایدی من jxker._.mahsa بود چون واقا ازون کاراکتر خ خوشم میومد و خودمم باهاش نوکیده بود و چیز عجیبیم نبود فیلمشم تازه ها اومده بود.جالب بود من حتی تاقبل اینک دوسم برام اسکرین استوریشو بفرسه اسم دختره رو هم نمیدونسم://و خب تو هالووین سال بعدشم جوکر شدم با دوسام جشن گرفتیم سرهمونم کلی زر زدن پشت سرم ک اره مثلا میخاد خارجی بازی دراره.من کلا از هالووین خوشم میاد و خب چ فرقی داره واقا؟جالبه خودشون سر ولنتاین با رلاشون استوریارو نوکیدن.و یسال بعدم با موزیکالیاشون همون چیزی ک منو سال پیشش بخاطرش دس مینداختن(جلو روم ک ن پشت سرم.تااین حد جرعت نداشتن)خلاصه من ب جوکر معروف بودم یمدتی.
5."مهسا چت کرده تاحالا":یسسسس.من واقعا کردم پنهانشم نمیکنم.سو وات؟
6."سیگار میکشه":راسش خیلیا اینو بهم میگن البت قبلا بیشتر بم میگفتن چون یکم ظاهرا ی چس مثقال زیادی لش میزنم(چی گفتم!)و قبلا بخاطر کمبود اهن زیر چشام گود بود یکم و خلاصه ب سیگاریا زیاد میخوردم.ولی الان دگ شکرخدا کمبود اهنم جبران شدم زیرچشام گود نیس دگ بهم نمیگن(باور کن حالا ی عده میگن ما ک میدونیم تازه ترک کردی)
7."عکس ی برا کسی فرستاده":قضیه ازونجا شرو شد ک یکی از دوستان سابقم برا شوخی ی بدن ک خیلی شبی من بودو شطرنجی کرد و فرستاد ی گروهی و وانمود کرد ک منه و خب خیلیاهم تو اون گپ باور کردن.و اخرشم خودش گف ک اون من نبودم و عکس اصلیو نشون داد.حقیقت اینه تاحالا شده از خودم عکس اونجوری بگیرم ولی برا کسی نفرستادم.در عوض تا دلت بخاد ازین و اون نود دارم.هاهاها
-------------------------------------------------------------------
پ.ن:شما راجب من چه فکری میکنین؟فک میکنین چجور ادمیم؟
پ.ن2:عجیب ترین چیزی که کسی راجبتون گفته چیه؟
پ.ن3:اگ خواسین بگین منم نظرمو راجبتون بگم :))
پ.ن4:گایز این چن وقتی خبر خیلی عالی بدسم رسید و اونم این بود ک من درحقیقت فیزیکو نیفتاده بودم!ظاهرا دبیر باکا ندیده بوده سوال اخرو پشت برگه نوشتم جوابشو بااینک حتی فلشم زده بودم و این ینی نمره ام درواقع 16/5 بوده ینی یسسسسسس!!!برام خوشال شین
پ.ن5:این چن وقت خیلی موجود بازیگوشی شدم و اصا درس نخوندم و هیچ کاری برا خودم نکردم و دوباره تو دریای بی کران یوتیوب غرق شدم.واقا متنفرم وقتی این اتفاق میفته.بخاطر همین دارم سعی میکنم نرم سراغ یوتیوب هرچن خ سختههههه.ی یوتیوبر جدیدم یافتم ب اسم cody ko و دوسش noel miller.اسیر شدیم بخدا.دوچرخمم پنچر شده ی هفته و خرده ایه بابامم امروز فردا میکنهواقا دارم عصبی میشم از دسش.تو کارش ارتقا گرفته و خب خیلی یهو کارش بیشتر شده این چن وقت میدونم باید درک کنم ک سرش شلوغه ولی منم دارم اوقات سختیو میگذرونم.دوچرخه چیزی بود ک باعث میشد از عصبی بودنم کم بشه و ارامش بگیرم.دارم دیوونه میشم.دیشبم حقیقتش دیدم حالم خوب نیس دوباره با تنها دو ادم رو کره زمین رفتم بیرون ک باعث میشن حالم بهتر شه و گس وات؟ایندفعه برخلاف همیشه پیش رف.انگار یچیزی تغییر کرده بود و این باعث شد ن تنهاحالم خوب نشه بلکه بدترم بشه ازین حقیقت ک انگار دگ نمیتونم بااونا اون حس خودم بودنو داشته باشم.البت شایدم باز دارم دراما کویین بازی درمیارم کلا دوساعت بیشتر باشون نبودم و تو مود خوبیم نبودم.امیدوارم این باشه درغیر این صورت دوباره قراره ی ضربه روحی ناجور بخورم




آخرین جستجو ها

mashhad ninjutsu وبگاه رسمی سعید کافی انارکی - ((ساربان)) presarousal brotrironke فروشگاه ساعت زنانه مد روز cessvecitu fabyscotua flatexbatsa quarwiegena فقط به عشق خدا