محل تبلیغات شما
Image result for laying in bed aesthetic gif
هم اکنون روی تختم دراز به دراز با چشمان باز ارمیده ام و "کتاب " درکنارم است.و به هیچ چیز فکر میکنم. این مضحک است.من نمی توانم به چیزی فکر نکنم چون بازهم درهمان حال دارم به هیچ چیز فکر نکردن فکر میکنم.درواقع همین حالا به این فکر کردم که من دارم به چیزی فکر نمی کنم.مثل سال ششم دبستان. دو اینه در راهروی بین پله ها دقیقا روبه روی هم قرار گرفته بود و من هربار به انعکاس -یا بهتر بگویم انعکاس های- خودم دران اینه ها زل میزدم و این فکر مثل خوره به جانم می افتاد"من درکجای ان جهان های اینه ای تودرتو ایستاده ام؟چند نفر پیش و پس منند؟من تا کجا ادامه دارد؟ در تیررس نگاه چندتا ازمن ها قرار گرفته ام؟" و بعد حس زیادی کوچک و بی ارزش بودن با دست هایش گلویم را محکم میفشرد. برای مهسای ایده ال گرای ان زمان مثل یک کابوس بود.من عادت داشتم ان وسط باشم.نگاه هارا معطوف خود کنم و در زیر نورافکن ها متوهمانه بدرخشم. هنوزهم به این گونه انعکاس های تودرتو که میرسم حس عجیبی به سراغم می اید. که حال برخلاف پیشین از توصیفش عاجز و ناتوانم. اما میدونم حس حقیربودن و وحشت نیست.چون در چند سال اخیر با پس زمینه خو گرفته ام و حال ان ترس را زندگی میکنم. ادم هایی مثل من برای ایستادن زیر نورافکن ها بها می پردازند. بهای من؟ شب ادراری های مضطربانه.خوابگردی ها.تیک های عصبی. الان دیگر این اضطراب ها مثل یک رویا می ماند.و برای ارامش کنونم درخششم را قربانی کردم. نمی شود که هم خر را بخواهی هم خرما را! هی!تو حق نداری مرا ملامت کنی که تسلیم شده ام.من هنوز خوی جنگجویی ام را گم نکرده امولی درتاریکی ها کسی من را نمی بیند.شاید چون زیادی همرنگ تاریکی ام.ادم با دیوار که دیگر سرجنگ ندارد!اما هنوز هم هرازگاهی جرقه میزنم.این را چند ماه پیش فهمیدم.جرقه های ازاردهنده ای که تو را متوجه حضور من می سازد.اما اگر ازان نوع بادقتی لرزشی را که گه گداری بانفس هایم پشت گردنت باقی می گذارم را به خوبی حس میکنی.گفتم ششم دبستان.بهتان گفته بودم که چقدر معلم ششم دبستانم من را شیفته خود کرده بود؟به طوری که هرحرفی-اعم از احمقانه و عاقلانه- را به زبان می اورد بلافاصله باجان و دل می پذیرفتم!کمی بزرگتر که شدم.عقایدی را داشتم که مال خودم نبود.ازجنس او بود.تضاد منطق و احساسم به او باهم درجنگ بود.تااینکه ت و این حزب های سیاه بازی مسخره روح مرا از بند او رها کرد. درگروه واتساپی که باان خانم داشتیم پی بردم که اصولگراست.من هم دران زمان اصلاح طلب بودم. سراین به طرز کاملا غیرمنطقی به من توپید.بارها و بارها چنین کارهایی ازاو سرزده بود.اما بااین تیر خلاصی را زد.چند روز پیش وضعیت واتساپش را چک کردم.ادم های مثل او من را می ترسانند.حالا چند سال گذشته و من دیگر اصلاح طلب نیستم"چون شبیه شعارهایش نیست و من هم که از متظاهران بیزار" اما او هنوز همان اصولگرای چندسال پیش است.ادم هایی که اصلا در راهشان کج روی نیست من را می ترسانند.لابد تاالان در مغزتان این سوال شکل گرفته "این لحن ادبی مضحکت را ازکدام ماتحتت استخراج کرده ای؟"
حقیقتا از خودسانسوری خسته شدم.مرده شور ان اصطلاحات امروزی و دهان پرکن همه فهمتان را ببرند.سال ها پیش من همیشه همین طور می نوشتم. خیلی های نوشته هایم را دوست داشتند.اما به قول یکی از دوستان عزیز سابقم "مهسا نوشته هات خوبنا ولی ملموس نیسن!" و من هم تشنه پیشرفت و ترقی تن به این خفت و خواری دادم.این دوست برای اینکه من را با نوشته های به اصطلاح ملموس بیشتر اشنا کند سایتی که شاید به گوش خیلی هایتان اشنا بیاید "اما اگر نمی اید هم عیبی ندارد لابد یا زیادی تنها بوده اید و یا زیادی بچه سال"به نام نودوهشتیا را به من معرفی کرد.دراین وبسایت کاربرانی بودند که رمان نویس ان سایت محسوب میشدند و رمان های پرطول و دراز و بسیار بامفهمومی را بابقیه خوانندگان به اشتراک می گذاشتند.دوستان من هم نه گذاشتند و نه برداشتند یکی از پرطرفدارترین رمان های ان سایت تحت عنوان "درهمسایگی گودزیلا" را به من معرفی کردند.از محتوا و کمالات این رمان هرچقدر که بگویم درحقش اجهاف کرده ام.پسر و دختری دانشجو که ابتدا ازهم متنفرند اما دست تقدیر روزگار باعث وجود  عشقی کاریزماتیک بین این دو میشوند که واقعا دورازانتظار است. امان از دست رمان های زرد و ابکی!
چقدر دور از انتظار! اصلا به عقل شما تخم جن ها هم خطور میکرد ای حضار؟  یک چیز دربین رمان های مجبوب دختران نوجوان ـدوستان بنده-مشترک بود و ان هم زبان گفتاری ان بود. پایان کاملا ازهمان اول داستان قابل پیش بینی؟ نتایج اخلاقی داستان؟ همانقدر اهمیت دارد که امروز شاش بنده حالت دورانی خارج شد.
پس من گفتاری نوشتم.برای منی که با تام سایر و ان شرلی بزرگ شده بودم به سختی بالا انداختن یک بطری شامپاین یک نفس ان هم برای اولین بار بود.اما الان دیگر می گویم گور پدرتان! اینجا قلمرو من است. وبلاگ من است.کلمات سلاح منند و من هرچقدر که بخواهم ان هارا تیز می کنم و در تخم نگاه تک تک تان فرو میکنم.یک روز با زیرشلواری گشاد و راه راه با کله شانه نکرده و نامرتبم سکوی فرمانروایی را به دست میگیرم.یک روز هم با پیراهن قرمزی ی و چاک سینه ای بیرون افتاده- علی رغم اینکه هنوز چاک سینه درنیاورده ام-و رژی براق و به رنگ خون.انقدر پررنگ که انگار همین حالا واژنی را لیسیده ام.
احتمالا این هم جنبه ای دیگر از موجودیت من است و زود می گذرد.پس زیاد ازمن خرده به دل نگیرید.من یک چیزی می گویم و می روم اما پیشانی تک تک شما خوانندگان این وب را ماچ هم میکنم.اما به عنوان یک پادشاه باید اقتدار خود را حفظ کنم.لابد با خود فکر کردید" دیگه از دس رف!تموم کرد!چیکارش کنیم؟" حدس میزنم به خاطر مدت زیادی ست که لابه لای انسان ها نبوده ام.میل به فرمانروایی برهر رعیتی دیگر امانم نمی دهد.اما کسی از نزدیکانم نیست که ان روز به هرنحوی اورا کنترل و به سوی مسیر سعادت و خوشبختی هدایت کنم.در نتیجه به خودم حکمفرمایی میکنم.درواقع این شاید رفتار نابه هنجار چند روز پیشم راهم توجیه کند.در هوای خنک دل انگیز اواخر اسفند نه چندان دل انگیزم پیاده روی میکردم و او من را مورد حمله ای روانی درباب صبور نبودن و نوشیدن انرژی زای خوشمزه ام پیش از رسیدن به خانه و ضدعفونی نکردن ان قرار داده بود.من هم درحرکتی کاملا دراماتیک مقابل چشمان مادر وحشت زده و چندپسر شگفت زده اسکیت بورد سوار ان جا تیر چراغ برق را لیس زدم.گمانم نیاز داشتم این گناه را مرتکب شوم تا حس ازادی و فرمانده قلمرو خود بودن را به خودم یاداوری کنم.حقیقتا شاید کمی یت نیز روی جسمم تاثیرگذار بود.این حس های متناقض کم کم سرمرا به باد می دهد. به فردی که به تازگی به او علاقه مند شده ام وقتی که فکر کردم حالی به حالی نشدم.اما وقتی یکی از اکس های خودرا ان طور تصور کردم حالی به حالی شدم.کم مانده بود به لاس زدن به او -درعالم واقعیت- تن بدهم که به موقع به خودم امدم و دوباره افسارخود را به دست گرفتم.
-----------------------------------------------------
پ.ن:حقیقتا ازیک مورد عصبی شده ام.میدانید که من چقدر خوره ی فیلم هستم و ازهیچ فرصتی برای معرفی فیلم های خوب و بامحتوا به شما دریغ  نمی کنم.چه در وبلاگ چه دراینستاگرام چه هرشبه مجازی دیگری-حلقه طلایی فرشته دور سرمن-ان گاه این به اصطلاح شما نوجوان ها "کراش!اه امان از شما جوانک های و اصطلاح هایتان" بنده با وقاحت و گستاخی تمام سوال می پرسد که چه فیلمی ببینم؟ دردو زهرمار ببین.اگر ان نگاه جذابت  را نداشتی پشیزی برایت ارزش قائل نبودم.شانس اوردی که ان چشم هارا داری.به خاطر این ویروس جدید و ناشناخته دیگر ان هارا نمی بینم و این توانایی من را در ریدن به تو بالا می برد.
پ.ن2: جدیدا خفن تر از وبلاگ من حقیر شده اید؟:))چندنفری تان دیگر به من سرنمی زنید و قلب کوچک و نازنینم را می شکنید.انگشتانم درازند ولی کف دست های کوچکی دارم.به خاطر همین وقتی ان هارا مشت می کنم واقعا کوچک میشوند.قلب من اندازه مچ دستم است.به خاطر همین واقعا کوچک و بی پناه است:((چقدر دنیای امروزی سنگدل تان کرده؟
پ.ن3: دوستان عزیز.میدانم تااینجای کارهم توهین های بسیاری نثار شما کرده ام.اما میخواهم پررویی را درحقتان به اتمام برسانم.کسی ازشما هست که اطلاعاتی از ژنتیک داشته باشد؟ایا جانورانی را میشناسید که پس از تکامل یا جهش ژنتیکی گونه قبلی منقرض نشده باشد؟ اگر میشناسید بگویید.نیاز دارم به کسی-یا شاید خودم- نشان بدهم که کاملا درست نمی گوید.اما حال و حوصله سرچ و گشت و گذار درگوگل را ندارم.چون یک دفعه بعد از چندساعت به خودم می ایم و میبینم به جای جانوران جهش یافته به تماشای ی درباب ساک زدن پرداخته ام.درواقع بااینکار لطف بزرگی درحق من میکنید.چون نزدیک است باور به چیزی درمن ریشه بدواند و من این را نمی خواهم.بااینکار کمک میکنید تا دوباره به ناباوری پیشین خود باور داشته باشم.

(story of my friends (during childhood

the day that i found out im the king

my parents actually love me "i guess"

ان ,های ,هم ,ام ,ها ,نمی ,من را ,را به ,و من ,من هم ,به خاطر

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

zeikelisru nammidethin vernsteltosal exovsinni ir-biz قله های مه گرفته كامیار پریزاد ریاضی هفتم- هشتم- نهم - شهرری کاراته بازان ایران وی ام ویر در آلماشبکه پرداز